سه‌شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۱۷
« وقتی کنارمان بود شاد بودم و این شادی برایم عجیب بود خودم را دوست عبدالرضا می دیدم نه مادرش، درد دلهایی که برای او می گفتم باور نداشتم که دارم برای پسربچه ای کوچک میگویم، عبدالرضا روح بزرگی داشت. بعد از او با هیچ کس نتوانستم اینگونه درد دل کنم و آرام شوم.هرچند می دانستم که ماندگار نیست در خواب دیده بودم که شهید می شود...» آنچه خواندید گزیده ای از خاطراتی است که خواهر شهید " عبدالرضا قبلی " برای نوید شاهد نقل کرده است که توجه شما را به خواندن بخشی از این خاطرات دعوت می کنیم.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید  عبدالرضا قبلی بيست وهشتم بهمن ۱۳۴۴درشهرستان هفتكل ديده به جهان گشود.پدرش خليل و مادرش شيرين جان نام داشت.تا دوم راهنمايي درس خواند. ازسوي بسيج در جبهه حضور یافت. هجدهم ۱۳۶۱ ،در رقابيه براثر اصابت تركش خمپاره به سر،شهيد شد. مزار او در  زادگاهش واقع است

آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از خواهر شهید " عبدالرضا قبلی " استکه تقدیم حضورتان می شود:

در خواب دیده بودم که شهید می شود

مادر از خواب پرید به اطرافش نگاهی کرد انگار منتظر بود کسی را ببیند. نگاهی به مادر کردم و گفتم:« مامان جان چیزی نیاز داری؟»

گفت:« نه دخترم»

از جایش بلند شد و به سمت عکس عبدالرضا رفت آرام زمزمه کرد:« الهی قربونت برم مادر، میدونستی دلم تنگ شده،  میدونستی باز هم دوست دارم درد و دل کنم » و شروع کرد به پاک کردن عکس .

گفتم:« مامان خواب عبدالرضا رو دیدی»

گفت:« آره، چند روزی دلم می خواست حرف بزنم عبدالرضا آمد دلم سبک شد» و به سمت حیاط رفت.

هر وقت از مدرسه بخانه می آمد یکسره سراغ مادر را می گرفت انگار او را گم کرده بود. وقتی او را می دید در  آغوشش می گرفت و همیشه با فشاری صدای خنده مادر را در می آورد محبت های ریز و درشتش عجیب مادر را به او وابسته کرده بود. به نوعی سنگ صبور مادر بود و به دردو دل مادر گوش می داد وقتی اشکهای مادر می ریخت و سبک می شد به او تشر می زد که نگاه کن چقدر با حرفهایت وقت مرا گرفتی ولی معلوم بود از گفتگو با او خوشحال بود.

زمانی که امام خمینی فتوای جنگ داد کنار مادر نشست و گفت:« مادر خودت از درونم آگاهی میدانی که چه می خواهم بگویم دلم به رفتن است و قسم ات می دهم اجازه بدهی بروم خجالت می کشم که هیچ کاری برای تو و پدرم نکردم و اکنون که به من نیاز دارید از شما اجازه رفتن می خواهم. اما سفارش شما را به خواهر ها و برادرهایم کرده ام اینکه لحظه ای شما را تنها نگذارند و همیشه به شما احترام بگذارند »

پس از رفتنش مادر پیر شد به زبان می گفت خوشحال است هر وقت به او می گفتم:«چرا اجازه دادی برود وقتی می دانستی پس از رفتنش اینگونه غمگین می شوی»

 مادرم می گفت:« وقتی بود شاد بودم و این شادی برایم عجیب بود خودم را دوست عبدالرضا می دیدم نه مادرش، درد دلهایی که  برای او می گفتم باور نداشتم که دارم برای پسربچه ای کوچک میگویم، عبدالرضا روح بزرگی داشت و زمینی نبود بعد از او با هیچ کسی نتوانستم  اینگونه درد دل کنم و  آرام  بشوم کنم ولی می دانستم که ماندگار و ابدی نیست در خواب دیده بودم که شهید می شود»

گفتم:« چه خوابی؟ میدو نستی شهید میشه؟»

گفت:«آره، زمانی که هنوز نرفته بود و اجازه می خواست برای رفتن یه شب خواب دیدم در باغی سرسیز زیر درخت تنومندی نشسته و میگه مامان اینجا بهشته مامان من شهید میشم میام اینجا، پس باید به یقین می رسیدم و تلاش کردم که پس ازرفتنش بی قراری نکنم تا او آرامش داشته باشد»

مادرم حرفهایی می زد که تا کنون از او نشنیده بودم به راستی او می دانست که برادرم شهید می شود .پس چرا اجازه داد که برود واقعا عجب مادرانی بودند و عجب فرزندانی تربیت کردند .

راوی کوکب قبلی خواهر شهید عبدالرضا قبلی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده